امروز دو روی سکه هستم، روی پر از شادی و دیگری، روی پر از غم. با توجه به اولین روز بیست بیست، رویه اول را برای این نوشتار انتخاب میکنم.
یادم نمی آید، آخرین بار کی مسابقه رسمی دادم. رقابت کردن، رقابت بدنی کردن.
آخرین بار مسابقات شطرنج کارمندان بهزیستی استان تهران چند سال قبل شرکت کردم. آن زمان مربی کودکان شبه خانواده بودم. رفتم فرم شرکت در مسابقات را پر کنم، اداری ازم تاریخ تولدم را پرسید و دقایقی بعد گفت، در گروه میانسال ها میتوانی شرکت کنی، هنگ کردم‌. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم!  میانسال؟ گفتم دوباره چک کن و تاریخ تولدم را چک کرد و مطمینم کرد که در طبقه میانسالان میتوانم شرکت کنم.
انگار با پُتک زده باشندم.  آخه یعنی چی؟ از خودم می‌پرسیدم
کلی هم که بدنت آماده باشد و همچون جوانان و پا به پای آنها بازی کنی و جست و خیز ، اُن عدد در شناسنامه چیز دیگری میگوید.
بعد از مدتها سرانجام پذیرفتم، میانسال بودنم را. و میانسال بودن را نه در جسمم که در افکار و اندیشه هایم یافتم.
تا حدودی محافظه کار بودن، غوطه خوری عملی در لاادری گری و.
باری امسال برای دو میدانی به مسابقات کارمندان بهزیستی، اعزام شدم. هنگام شروع مسابقه ضربان قلبم بالاتر می‌رفت، حس هیجان و خونی که در رگان و عضلاتم جاری شده بود را لمس میکردم. واقعاً سالها بود حس رقابت و هیجان و آدرنالین را حس نکرده بودم. آخرین بارم، شاید به دوران دانشجویی باز می‌گشت آنقدر زمان از آن گذشته بود که فراموش کرده بودم.
حس جالب و دوست داشتنی است.
شرکت در یک مسابقه رسمی.
خط پایان را که رد کردم، با خودم وعده دادم سالهای بعد جدی تر به این موضوع بپردازم. چرا که از آن لذت بردم.
البته که هیچ مقامی نیاوردم.
اما نوع مسابقات:
متاسفانه اکثر شرکت کنندگان، نیروهای ستادی بودند و حال آنکه بدنه اصلی و حجم اصلی کار در بهزیستی بر دوش کارمندان صفی است. حجم سنگین مواجه با آسیب‌های اجتماعی که اگر مددکار و کارمند صفی، به خودش، حواسش جمع نباشد، می‌بیند که در کلی مشکلات خُلقی و روانی درگیر شده است.
افتتاحیه ای در کار نبود، شرکت کنندگان نسبت به هم غریبه بودیم و هنوز بعد از ۲۵۰۰ سال از شروع بازی های المپیک، ما کارکردهای آن را نمی‌دانیم. این که این مسابقات بسیاری کارکرد دارد که یکی از آنها آشنایی افراد با هم است‌ اگر من به عنوان خط ۱۲۳، در کل کشور، آشنای همکار داشته باشم، قطعاً کمک بهتری میتوانم به مخاطبی که در سطح کشور، مشکلی دارد، داشته باشم.
ما ملزومات دنیای مدرن را بدون آنکه کارکرد آن را بدانیم، طوطی وار پیاده کرده ایم.
 ای کاش روزی برسد که روح موجود در مناسبات جدید را کشف کنیم.
با توجه به تجربه اخیرم، دریافتم حضور در یک مسابقه رسمی و هدف گذاری در آن در ایجاد شادابی و تولید هورمون‌های شادی آور اثر گذاری بسیاری دارد‌.
دوستان خواننده پرچنان که شاید مُودشان اغلب پایین است و یا دچار افسردگی های فصلی، کوتاه مدت یا مزمن هستند،  و یا در حال دارو درمانی، به این مهم توجه بیشتری داشته باشند.

@parrchenan


وارد خوابگاه شدیم.
یک سوله مستطیلی شکل که دور تا دورش را تخت های دو طبقه در سه ضلع سوله قرار داده اند .ضلع شمالی هم  در ورودی می باشد. در دو طول سالن، چهار پنجره قرار دارد که پرده های آن کشیده شده بود
اولین نفرها وارد شدیم. دنبال تخت مناسب برای چند روز اقامتم می‌گشتم. تنها تختی که کنار پنجره بود و منظره دریا داشت، طبقه دوم یک تخت بود، آن را برگزیدم.
پرده را کشیدم و در تخت دراز کشیدم و منظره آفتاب و دریا شد مونس چند روزه ام.
تقریباً هیچ کس طبقه دوم تختی را انتخاب نکرد مگر اینکه مجبور شد، اما من در آن تخت طبقه دوم پر از آرامش بودم.
چرا که روزنه ای به نام پنجره داشتم که افق دیدم را تا آن دور دور می‌برد.
زندگی را همینگونه دوست دارم. اینکه در حضور دیواری باشم که پنجره ای داشته باشد. 
پنجره ، همان تمنای زندگی در دیوار سخت و بتنی وجود و هستی است. چرا که؛
دیوار بی روزن را زندان نام نهادن است. چیزی چون مرگ.
###
در جمع غریبیه ها هستم، قرار است چند روز با هم باشیم.
در جمع غریبه هستی، انگار که تنهایی. در غار تنهایی ای هستی که دیوارهایش آدم های هستند که نمیشناسی.
من این فضا را دوست دارم.
میتوانی خودت باشی، درون خودت، با خودت، در جمعی هستی که گویی نیستی، «خودت» پر رنگ ترین است.

و اما زمان
حکم تابش نور آفتاب از پس ابر بر دیواره ای برفی دارد ‌
زمان کم کم تو را در آدم های که در ابتدا غریب بودی، ادغام میکند. آن دیواره برفی اکنون در حال شل شدن و آب شدن میشود.
دیگر این غار همان غار تنهایی ابتدا نیست. حریمی داری اما نه همچون غار سابق.
###
زنگ زدم و با هم حرف می‌زنیم. دوستی قدیمی است. میگم انگار ته‌ْسردردی داری؟
با تعجب می‌گوید آری اما خیلی ضعیف. تو از کجا متوجه شدی؟
صدا برای من جسم مند است. چیزی مثل پارچه زیر انگشتان تاجری کهنسال.
صدا از برای من، چنین خصلتی دارد. تنها صداست که میماند را من زندگی میکنم، چون کارم، حقوقم ، از پس صدا ست. چون نوشته های هر روزه ام و اندیشه هایم و کتابهایی که می‌خوانم از پس صدایی است که در مغزم است و تنها خودم آن را می‌شنوم.
آری تنها صداست که میماند.


@parrchenan

چرا توقف کنم چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در
حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله ای تنگ کرم رومه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی ات فساد
افکار سردخانه
را جنازه های باد کرده رقم میزنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک . آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که
پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر میگیرم
و شیر میدهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش
شفاب آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و
کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟

فروغ


@parrchenan


مورد اورژانسی خورد و شب در ترافیک شب چله زدیم بیرون.
زنی بود که بیرون خانه منتظر ما و دخترکی سیزده ساله از پدرش، کشیده ای خورده بود و پسرکی پنج ساله با دوچرخه اش ورجه ورجه می‌کرد.
زن، از مرد داستان زندگیش غولی ساخته بود. خطرناک، جانی، عوضی، آدم کش، معتاد.
خانه در قسمت متوسط تهران بود، از خانم پرسیدم آیا شاغل است، که خانه دار بود، یعنی هزینه زندگی را این مرد خبیث!! میداد.
دقایقی بعد مرد آمد، همان مرد خبیث آمد، همان مرد خطرناک.
 با توجه به تعاریفی که زن از این مرد داشت، حداکثر جانب احتیاط را داشتیم.
با مرد دست داده خود را معرفی کرده و در پایان داستان، با ما دوست شد.
مرد که ابتدا با جبهه گیری آمده بود، با برخورد ما نرم شد و در پایان حتی ما را دوست خود تلقی می‌کرد.

کمی از داستان خود دور شوم و داستانی دیگر آغاز کنم،
موج آنفولانزا که شروع شد و یکی از راهکارهای جلوگیری از بیمار شدن را دست ندادن به یک دیگر بیان کردند، با آن، همدلی نداشتم، ترجیح میدهم، مریض شوم، اما ارتباط اجتماعی گرم خود، با مردم، همین مردمی که بعضی شأن دوست، قوم و خویش، و آشنایان هستند را از طریق دست دادن برقرار نگه دارم. همین مردمی که در بینشان حضور دارم و از آن‌ها و از بینشان و سرزمین مان، مهاجرت نکرده ام. 
 دست دادن یا مصاحفه یکی از مهم‌ترین ابزار عمیق کردن مناسبات اجتماعی در فرهنگ ماست. چیزی که گریه را به خنده، مرگ را به زندگی تبدیل میکند. کلید گفتگو است. گفتگوی بین دو آدم. 

باری با هم دوست شده بودیم، گفت تا به حال دست روی زنم بلند نکرده ام.( زنش نیز، چیزی در این مورد نگفت) آنقدر تو گوشم خواند و خواند و خواند که زدم تو گوش دخترم که : ببینم کدام فلان فلان شده ای میخواد چیزی بهم بگه!!! ( قیافه من????)

 در واقع زن، دختر را به ابزاری برای رسیدن به نتیجه دلخواه خود که کتک خوردن توسط پدرش ، و تبدیل کردن دعوای شویی به مورد کودک آزاری بود تبدیل کرده بود.
جرقه های رفتار نامطلوب این مرد نسبت به دخترش را زن با زبانش بر جان این زندگی انداخته بود.
 مرد پیشنهاد ما را پذیرفت و ترجیح داد زن و فرزندش در خانه بمانند و او خانه را ترک کند تا فردا صبح و یافتن راه حل و مشاوره رفتن.
نتیجه:
آنقدر بزرگ شویم، آنقدر انصاف داشته باشیم که به آدم ها، نگاه شی وار نداشته باشیم، خصوصاً فرزندانمان. در واقع معتقدم بیشترین نگاه شئ وار را آدم ها به فرزندانشان دارند.
از همان کودکی،
چیزی چون :
ثمره زندگی، عصای دست روزگار پیری.  به فرزند آوری داریم. این نگاهیست شی وار یا کالا گونه به انسان، آن هم پاره تن آدمی. و نه نگاه انسانی به او داشتن.
 میشود این رفتار را غیر اخلاقی دید و اگر به این دلیل فرزند آوری میشود، دلیلی دیگر برای غیر اخلاقی بودن فرزند آوری است.


@parrchenan


فصل سرد سال، یک آجر روی اجاق دکان میگذاریم و از این طریق، گرمای دکان تامین میشود.
آجر، داغ و میله های زیرینش، سرخ میشود.
فصل سرد سال، فصل پرتقال نیز هست . معمولاً پوست پرتقال ها را بر روی آجر داغ گذاشته و سرخ و کباب می‌شود و بوی پرتقال سوخته، فضای دکان را احاطه میکند.
این بو و عطر را بسیار دوست دارم. از عطرهای مصنوعی چون عود بیشتر میپسندم. گویی عود سوزاندن، کلاس دارد و پوست پرتقال سوزی، بی کلاسی باشد. بعضی از لاکچری بازها، از این بو استقبال نمیکنند‌.
باری
 در شبی سرد، فردی حدوداً پنجاه ساله درب شیشه‌ای دکان را باز کرد و وارد مغازه شد.
لحظه ای مکث کرد و خیره به من شد و گفت:
مادرم.
هایش را می‌کرد و از فضای کودکیش می‌گفت، این که در دهات، زیر کرسی می رفتند و مادرش، فضای اتاق را با پوست پرتقال سوخته، معطر می‌کرد.
مرا نگاه میکرد، اما چشمانش چیزی دگر میدید، من در آینه مردمک چشمانش حضور داشتم، می‌دیدم خودم را، اما او مرا نمی‌دید. تاریخی دور از زندگیش را می‌دید.

برای من هم اینگونه است، کمتر چیزی چون بو و عطر است که مرا پرتاب کند به عمیق ترین قسمت دریای خاطره هایم.

یک بو، یک عطر، آن هم پوست پرتقال سوخته ای،  گفت‌وگویی این چنین انسانی، ناب، خالص، را باعث و بانی شد.


@parrchenan


برای موردی اورژانسی اعزام می‌شویم و به آدرس می‌رسیم. فرد مددجو که سابقه سالها اعتیاد دارد، آدرس را ترک کرده است. به اقوام اش مشاوره لازم را داده و به اداره بازمیگردیم. با کارشناسی که تشخیص اورژانسی بودن ماجرا را داده بود، گفتگو و تبادل نظری دوستانه، همکاری میکنم. می‌گوید رئیس گفته همین که این نوع واژه ها را شنیدید گزارش را اعلام کنید. می‌گویمش، اینگونه که تبدیل به ربات، یک الگوریتم می‌شوید، دیگر کنشگر و نیستید.
هنر ظریف بی خیالی مارک مَنسون از جنس کتابهایی که خواندنش برای من مفید بود. از آن نوع کتابهایی که یک جمله را گرفته و ابعاد گوناگون و زاویه های گوناگونش را برسی می‌کند کتاب روانشناسی زرد نیست، اما به آن در جاهایی پهلو میزند. در این فضا این چند وقت سه کتاب خواندم ام و به ترتیب اگر بخواهم پیشنهاد خواندن دهم بدین گونه است: رواقی اندیشی هنر شفاف اندیشی و این کتاب با جاهایی از آن مشکل داشتم که حدس میزنم ناشی از ترجمه باشد.
سفرنامه اون ور آب نوشته پرویز رجبی. اولین کتابی که از رجبی خواندم، از دانشگاه امانت گرفتم، کویرهای ایران. نویسنده ای مسلط به ایران و تاریخ و جغرافیایش. آن زمان که وبلاگ روی بورس بود، محال بود، به روز شده های وبلاگش را نگاه نکنم. قلمی ساده و روان و خودمانی و صمیمی داشت. چند سال است که مرده است و اینک به واسطه آثارش می‌تواند در ذهن مخاطبش زندگی کند. این کتاب را پیرامون سفر به کانادا در سال ۱۳۸۵، نوشته است.
پرچنان: بازدید از منزلی رفته ام که بچه پنج ساله را پدر از در خانه بیرون کرده است و بهداشت روان طفل را در معرض خطر جدی قرار داده است. با پدر کودک گفتگو میکنم، تکذیب می‌کند این رفتار و میزند صحرا کربلا از اختلافات شویی که دارند و شیوه غلط تربیت فرزند از جانب مادر دم میزند و خود را مظلوم تاریخ متصور میکند. در نهایت، پیشنهادم قضایی کردن پرونده بود. با توجه به قانون جدید اطفال و نوجوانان، و این که این نوع رفتار ها، جرم عمومی می‌باشد.
ملاقات با بانوی سالخورده قبل از کرونا بود که برنامه رکاب زنی یزد به شیراز با تاکید بر درختان کهن‌زیست، این مسیر را اجرا کردیم و در نتیجه فاصله معمول دویست کیلومتر بین این دو شهر به ششصد کیلومتر افزاوت شد در آن مسیر و آن برنامه ارتباط عمیق تری با درخت پیدا کردم. به گونه ای که در خیال، اگر خود را فردی بُت پرست می‌دانستم ، بُتم را یک درخت انتخاب میکردم ، درختی دیرزیست را یافته و مجاور آن حضرت گشته و صبح به صبح آن را طواف و باقی عمر بر آن سجده روا می‌داشتم.
سلام، می دانم که در زمینه ی مددکاری اجتماعی تجربه هایی دارید. به وبلاگی برخوردم که نویسنده اش گویا قصد خودکشی دارد. آیا می توان از طریق مجاری قانونی نشانی نویسنده را پیدا کرد و خانواده اش را از این خطر خبردار کرد؟ به نظر شما بهترین شکل مواجهه با این مشکل چیست؟ و آیا کاری از دست کسی بر می آید؟ لطفاً اگر ممکن است در یک پست در این مورد توضیح دهید سلام دوباره گویا موضوع به خیر گذشت، شاید با لطف و تدبیر شما یا دوستانی چون شما.
شاید برای شما هم در این یکسالی که از شهریور 1401گذشت پرسش مطرح شده باشد که چرا به اینجا و اینگونه رسیدیم؟ احتمالاً پاسخ های بسیاری از این وری ها و آن وری ها در این یکسال شنیده و دیده و خوانده باشیم. اما به گمانم کتاب دولت مدرن و بحران قانون نوشته مرحوم فیرهی پاسخی ریشه ای به این پرسش داده است. فیرهی کرونا گرفت و مرد و فصل نتیجه‌گیری و راهبردهای همین کتاب را نتوانست بنویسد و به پایان برساند. اما گویی این روزها را دیده بود.
پرچنان: معمولاً کفش و کوه کوهنوردی زمستانه ام از اواسط آبان جایش را در کمد کوه تثبیت میکرد، اما امسال تا اواخر دیماه به تاخیر افتاد.در واقع برف نبود که کوهستان، شوق حضور بطلبد. برای من زمستان و کوه بی برف مثل چلو بی خورشت است. باری این هفته چکاد پرسون را صعود کردیم. دشت گرچال ( دشت هویج) مثل همیشه برف نداشت ، از آن برف هایی که تنه درخت های بید کنار چشمه را بپوشاند و تنها شاخه ها از برف بیرون زند. آن قدر برف کم بود که نیاز ندیدیم از مسیر زمستانه صعود کنیم و

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینازچت|ایناز چت|چت ایناز عنوان ندارد! ZIBACHIZ دستگاه ضدعفونی کننده مشاورین املاک بهاران نمایندگی تفال لوازم یدکی برلیانس اجناس فوق العاده